خدا بود و دیگر هیچ نبود شهید دکتر مصطفی چمران 41) سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین." شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند.
42) اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر. یعنی همه بچه های جنگ های نامنظم. رفتیم جلو و سنگر گرفتیم.طبق نقشه. بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم. دوساعت نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک، وقتی دشمن دارد محاصره می کند باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید.
43) خوردیم به کمین. زمین گیر شدیم. تیرو ترکش مثل باران می بارید. دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد "ستون رو به جلو." راه افتاد.چند نفر هم دنبالش. بقیه مانده بودیم هاج و واج. پرسیدم "پس ما چه کارکنیم؟". دکتر از همان جا گفت "هر کی می خواد کشته نشه، با ما بیاد." تیر و ترکش می آمد، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود.
44) تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم. در را بسته بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد، گفت "یکی آمده، می گه چمرانم. چه کار کنم؟" با خودم گفتم "امکان ندارد." رفتیم دم در. خودش بود لاغر لاغر. کردستان شلوغ بود آن روزها. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ «روحیهی پر نشاط و دلهای پاك دانشجویان این امید را به انسان میبخشد كه نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده فرآوردهی دانشگاه جمهوری اسلامی چمرانها باشند.» آخرین مطالب نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها |
|||
|